برچسب: ایران

ملت گدایی می‌کند خدا خدایی می‌کند

ملت گدایی می‌کند
خدا خدایی می‌کند

-به به به! چه افتخاری هم می‌کند؛ «فَتَبَارَکَ الله اَحْسَنُ الْخَالِقِینَ»! چه خلق کردی؟ انسان‌ها را طبقه‌بندی کردی؛ درجه یک، دو، سه، چهار و پنج…
آیا روز اول گفتی که من طبقاتی خلق می‌کنم؟ نگفتی که، فریب دادی. شیطان حرف خوبی زد، چه گفت؟ در قرآن گفت حالایی که سر من را کلاه گذاشتی من هم سر همه را کلاه می‌گذارم، از روز اول خدا کلاهبردار بود.

از رعیّت ناله و افغان شنو

– آهای ارباب! این اشک و نالهٔ رعیت توست، کجایی؟ «فَاِنّي قَريبٌ» کجاست؟ کجایی چرا پیدایت نیست؟ نه خودت هستی، نه آثارت هست و نه وعده‌هایت تحقق پیدا کرده!

خیر و‌ خوشی رفته از ملت ایران
زانکه خدا داده او،زجر و پریشان

-همهٔ زندگی شده آتش، هوا گرم شده باران نمی‌آید سدها خشک شده، عجب! یعنی عُرضه نداری یک باران بدهی؟ سفره‌های آب زیرزمینی هم مدام پایین می‌رود، برای چه خلق کردی؟ عامل گرانی، بی‌ آبی، خشکسالی، درد، بیماری و اختلاف خانوادگی تو هستی! نمی‌توانی از زیرش در بروی، خودت رسماً در آیات بسیار این مسئولیت را پذیرفته‌ای و هیچ جای تبرئه و دفاع نیست!

گلبهاران می‌شود این خاکی‌ات
چون ز نارش کرده‌ای بر جنّتت

– چطور آتش را بر ابراهیم گلستان کردی (البته طبق نوشتار کتب دینی) بعد نمی‌توانی جهنم این مردم را بهشت کنی؟ بابا بهشت نکن، آتش را خاموش کن! چه هول و ولایی در جان مستأجرین افتاده، نمی‌بینی؟ نمی‌شنوی؟ گناهش پای آنهایی که گفتند تو سمیع هستی، گفتند بصیر هستی، گفتند قریب هستی، الهی درد اینها بخورد در دل آنها! اگر هم مردند آتش به قبرشان! الان چه کسی جوابگوی این مردم است؟ ها؟ از خدا نزدیکتر؟ آی صاحب ادیان بیایید خدایتان را بیاورید، اگر هم سیر هستید یک گشت و گذار در خیابان‌ها بزنید.

با چه رویی هی صدایت می‌کنم؟

ز بس که این آدمِ بی‌ کس و کار
داده به ناله‌اش، همه کسب ناز

– اکتساب می‌کند ناز خریدن آن کسی که او را وسط سلاخ‌خانه کشانده، این اشعار همه نازکشی اوست دیگر.

– در حقیقت اینطوری باید گفت؛

ز بس که این آدمِ بی‌کس و کار
داده به ناله‌اش، همه کسب نار

– او ناز می‌کند ما نار می‌گیریم، البته ما نمی‌دانیم او کیست، اگر بگوییم «ناز می‌کند» تمام بازی با کلمات است.

فضای شهرش بنگر پُر ز دار
قضای تقدیر نگر شد غبار

– این آینه را هر روز هم دستمال بکشی ها تمیز نمی‌کند تمیز نمی‌شود، گرد و غبارهای آن از پشت است از رو نیست.

– در هر قسمتش که می‌روی یک طناب دار است؛ اقتصادی، اجتماعی، اخلاقی عصبی، دینی.

من به صاحب خانه‌ام هر دم شکایت می‌کنم
از فشار لیل و روزش، هم درایت می‌کنم

– درک ما چیست؟ اذیّت و آزار. بعد می‌گویند چرا مشتری‌های روانشناسان، روان پزشکان و روانکاوان اینقدر زیاد شده، دیگر به خودشان هم زحمت نمی‌دهند بلند شوند به مطب بیایند! از داخل خانه تازه باید نوبت بگیری، نوبت یک ماه دیگر، چهل روز دیگر، دو ماه دیگر، ببین چه درب باغ سبزی نشان می‌دهند، چه پرستیژ توخالی! عملاً باید نشان بدهید چه کسی هستید والّا «آفتابه لگن هفت دست».

یه آفرین بگو به این صاحبت

– خودش گفته «فَتَبَارَكَ اللهُ اُحْسَنُ الْخَالِقِینَ» یعنی باریکلا به این خالق، گل کاشته بابا! چکار کرده چقدر زحمت کشیده، با خاک بازی کرده آدم تحویل داده؛ آدم خاکی، خانهٔ خاکی، کرهٔ خاکی؛ بعد نتیجه‌اش چیست؟ خاک بر سری، خاک تو گوری!

– من نمی‌دانم آن فرشتگانی که زمان آدم جمع شدند و سجده‌اش کردند کجا رفتند فقط می‌دانم آنها از خجالت دیگر رویشان نمی‌شود به اینجا بیایند.

یه آفرین بگو به این صاحبت
که آخری کرده مرا، پاتوقت

– آخر عمری اسیر این خانه‌ات شدیم، پاتوقمان اینجا شده، هر کسی ما را می‌زند می‌آییم اینجا ناله می‌کنیم و از تو هم بخاری گرم نمی‌شود.

با چه رویی هی صدایت می‌کنم؟
با کدامین میل من دعایت می‌کنم؟

گشته‌ام در شهر بی‌دستان تو
پا و کفش و چارقم از آن تو

– کفش‌هایم پاره پوره شده از بس دویدم، می‌گوید از بس که دنبال یک لقمه نان دویدم نگاه کن جورابم پاره شده، کفش‌هایم پاره شده، پایم ساییده شده، حالا ما دنبال یک لقمه نان نبودیم، ما از نان گذشتیم، ما آمدیم به دنبال اینکه بدانیم چکاره‌ایم و چه هستیم!

– زبان حال آبا و اجدادمان هم هست که در سینهٔ قبرستان خوابیده‌اند، تمام پودر استخوان‌هایشان صدا می‌زند «بِاَیِّ ذَنْبٍ» چه گناهی کردیم که با خاک بازی کردی ما را عمل آوردی؟

به روزگار بی کسی و غربتم نگر
که به نینوا شده منزل
هوار و تقلّا من ببر

Read More

به قطره‌های بحار، خفه شدم به دیار

ای به دنبالت همه فریاد من

– می‌خواستی من را خلق نکنی! خلق کردی؟ هر جا باشی؛ تو که همه جا هستی من هر جا بروم داد می‌زنم و افشا می‌کنم که به وظایفی که دین گفت تو بر نفْست نهادی عمل نکردی.

ما درین بیغوله‌ها نشئت کشیم

– نعش کش شنیدی؟ آنهایی که خانمان ندارند در کوچه پس کوچه ها زیر پل‌ها می‌میرند ماشین مخصوص از قبرستان می‌آید نعش آنها را برمی‌دارد.

– نشئت؛ یک مقطع زمانی را می‌گویند، نشَئات یعنی اعصار، ازمنه.

ما درین بیغوله‌ها، نئشت کشیم
بهر روزی بر هزاران نعش آمد در کِشیم

– همان نعشی که الان بحثش بود.

– اینطوری معادله را تنظیم کن، روزی هزار بار این بدن را تا قبرستان می‌کشی و دوباره به خانه برمی‌گردانی، نه آنجا جایت است نه اینجا! نه اینجا خوشی نه آنجا!

دردِ دلم با تو هست، حُبّ جنانم
گو که برآرد به من روز جلالم

– مناجات روز جمعه است، نماز جمعهٔ منتظر این است؛

به قدر یک جرعه
بده مرا لمعه
به قطره‌های بحار
خفه شدم به دیار
– قطره‌هایی که در تمام دریاها هست دانه دانه‌اش قطره قطره‌اش شهادت می‌دهند که منتظر استحاله شد، له شد.

Read More